باز مانند همیشه سفارش یک فنجان قهوه داد .
دقیقا سی پنج سال بود که هر روز به فرودگاه می آمد و تا لختی از شب در تریای فرودگاه می نشست . سفارش یک قهوه بدون شیر و شکر می داد و منتظر می نشست . دیگر تمامی کارکنان فرودگاه اعم از قدیمی و جدید او را می شناختند . همه چیز برمی گشت به سی و پنج سال پیش .
در سفری که به هندوستان رفته بود ، یک مرتاض که در کلکته زندگی می کرد به او گفته بود که نیمه گمشده اش را در فرودگاهی پیدا می کند و او این سالها را تماما در تریای فرودگاه گذرانده بود .
روزهایی می شد که بیش از هفتاد فنجان قهوه خورده بود ولی تا به امروز که خبری از گمشده اش نبود . موهای کنار شقیقه اش همگی یکدست سفید شده بودند و تمامی دندانهایش یک به یک از داخل بعلت مصرف بالای قهوه پوک شده بود . از فیزیکش فقط یک ترکه باقی مانده بود ولی باز ادامه می داد . می دانست که مرتاض هندی اشتباه نکرده است .
او در این مدت ، تمامی ساعات پروازی را به خاطر سپرده بود و مطمئنا اگر اطلاعات پرواز در یک روز مریض می شد و نمی آمد ، حتما او می توانست جای او را بگیرد . بر پایه تجربه می دانست که پرواز تورنتو ، تا یکربع دیگر به زمین می نشیند . قهوه اش را هورتی کشید و جمعیت را شکافت و در اولین ردیف ایستاد . مسافران یک به یک وارد گیت مخصوص می شدند و او تک تک آنان را نظاره می کرد . نیم ساعت که گذشت ، دوباره به تریا برگشت و یک قهوه سفارش داد .
گمشده اش در این پرواز هم نبود . صورتش هیچ حس خاصی نداشت ، یعنی این همه سال برایش حسی باقی نگذاشته بود . اکنون مردی پنجاه و شش ساله شده بود . خدمه پرواز که آخرین نفرات خارج شونده بودند ، برایش دستی تکان دادند و از در خروجی فرودگاه خارج شدند . اخبار روزنامه ای را که در جلویش بود خواند و منتظر پرواز بعدی که از استکلهم ، یکساعت و نیم دیگر بر زمین می نشست شد . یک ربعی که گذشت ، چند مهماندار نزدیکش شدند و حالش را پرسیدند .
در ته دلش دوست داشت که با یکی از این مهمانداران ازدواج کند ولی دایما حرف مرتاض در گوشش زنگ می زد و او می خواست که طبق سرنوشت اش عمل کند . بعد از ساعتی که پرواز استکهلم هم بر زمین نشست ، گمشده اش را نیافت . او می دانست که امشب پروازی دیگر در این فرودگاه نمی شیند ، پس به خانه اش رفت تا برای فردا صبح ساعت چهار و بیست و هفت دقیقه برای پرواز آمستردام ، خواب نماند . سال ها بعد ، وقتی جنازه اش را از فرودگاه به بیرون می بردند ، تمامی مهمانداران برایش گریه کردند و او هیچگاه نفهمید که حداقل نیمی از مسافرانی که از این فرودگاه خارج شده بودند ، فقط منتظر اشاره ای از طرف او بودند ، تا عمری عاشقانه با او زندگی کنند.
|